امام و دیگر هیچ..
امشب از حسرت رويت، دگر آرامم نيست دلم آرام نگيــــــرد كــــــــــــه دلاَّرامم نيست
گــــــردش بــاغ نخواهم، نروم طَرْف چمن روى گلــــــــزار نجويـــــم كه گلندامم نيست
مـــــــــن از آغاز كــــه روى تو بديدم گفتم در پـــــى طلعت اين حوروش، انجامم نيست
من به يك دانـــه، به دام تو به خود افتادم چه گمان بود كه در ملك جهان دامم نيست؟
خـــــــاك كويش شوم و كامْ طلبكار شوم گــرچه دانم كه از آن كامْ طلب، كامم نيست
همـــــه ايّام چو "هندى" سر راهش گيرم گــــــر چــــه توفيقِ نظر در همه ايامم نيست
******
دست من بر سر زلفيْن تو بند است، امشب با خبـــر بـــــاش كه پايم به كمند است، امشب
جان من درخور يك بوسه اى از لعل تو نيست قــدس من! باز بگو بوسه به چند است امشب؟
لب مـــن بـــــــــر لب چون لعل تو اى مايه ناز مگسى سوخته بنشسته به قند است، امشب
******
قـــم بـــــدكى نيست از براى محصِّل سنگک نــــرم و كبـــاب، اگر بگذارد
حــــــوزه علميّــــــــه داير است و ليكن خـــــــانِ فرنگى مـــــآب، اگر بگذارد
هيكل بعضى شيوخ، قدس مآب است عينك بــــــا آب و تـــاب، اگر بگذارد
ســـــــاعت ده، موقع مطالعه ما است پينكى و چُرت و خــواب، اگر بگذارد
اشعار سروده ی امام
****
هنگام جنگ، بچههاى مدرسه در نماز جمعهى تهران، قلکهاى خود را شکسته
بودند و پولهایش را براى جنگ هدیه کرده بودند. فرداى آن روز که خدمت امام(ره)
رسیده بودم، ایشان را در حالى که چشمهایش از اشک، پُر شده بود، دیدم؛ به من
فرمودند: کار این بچهها را دیدى؟...
به قدرى این کار به نظرش عظیم آمده بود که او را متأثر ساخته بود.
خاطره رهبری از امام
در این دنیای پرهیاهو که خیالات عرفانی ما از تپه های فکه تا کویر مکه گذر نمی کند و نه شهدِ خونِ شلمچه به دادِ ما می رسد و نه داغ پیروزیِ کربلا.. آنگاه تویی و تمام مشهدهای دنیا!