خاطرات سفرعشق به خاکهای خوب
همه چیز از هیچ چیز آغاز شد..
مثل من..!
مثل تو..!
همه چیز یک آن بود!
یک آن خواستی..!
یک آن تمام عشقت خواست..!
تبدیل تمام عصاره ی وجودیت به خواستن را دیدی..!
***************************************************
7:10صبح- دوکوهه
اینجا آخرین ایستگاه من و توست. اینجا اولین ایستگاه ماست. بوی دوکوهه، بوی خداست.
اینجا فرار از زندگی است. فرار از دنیا. فرار از من. فرار از تو. اینجا همه، ماست.
دیوارهای دوکوهه فریاد می زنند، همنوا با آن بخوان :«کجائید ای شهیدان خدایی..؟!»
روزگاری اینجا فقط عشق دستور می داد. ته مانده های سفره را بردار. نصیب تو همین هاست!
***************************************************
9:30صبح- اهواز
مرکز درد است و کانون شرار..
کاش یک لحظه چشمانت ببینند. اینجا، اهواز!
درودیوار شهر را با گچ وسیمان پوشانده اند تا رنگ غربت فراموش شود. کاش اینجا کانون عشاق می ماند!!
رسیدیم، پادگان ثارا.. میزبان عده ای که چیزی گم کرده اند..!
ساعتی را منتظر می مانید تا کل کاروان برسند. حال آماده رفتن می شوید.
قدمها را بلند برمی داری، انگار به مدرسه ی عشق می روی!
حالی دگرگون و گیج داری. با خود بخوان :«من آن آواره ی بشکسته حالم..»
***************************************************
14عصر- دهلاویه
پیشه ی اهل خاکِ اینجا عشق بوده، عشقی بی ریا و سراسر معرفت.. براستی عشق بدون معرفت یعنی چه؟
چه عشقی تو را سبب شد که از قلب تمدن قرن بیست ویک به روی این خاکها و سپس به زیر این خاکها بیافتی؟
کششی عجیب تو را از فرش به عرش برد. سلام بر شهید چمران.
نماز ظهر را اینجا می خوانی. اولین نماز ظهر در خوزستان. این دیار جنگ سالهای نزدیک!
اینجا که تو نماز می گذاری جای پای ملکوتیان است. کمی چشمت را ببند... دیدی؟ همو را که نادیدنی است؟
اینجا اگر اهل دلی فقط یکی می بینی.. و تو، دنبال چه هستی؟
نماز و زیارت قبور شهدا. اولین مأمنی بود که باید می دیدی! یک چشم برهم زدن تمام شد.
دهلاویه خدانگهدار
***************************************************
15عصر- هویزه
اینجا خیلی بی مزه شروع شد!
اول نهار! تا نهار را بگیری و بین کاروان پخش کنی خیلی زمان می گیرد.
دوم تب و لرز شدیدی که کردی!، دیگر پاهایت مال خودت نیست، هر لحظه احساس زمین گیر شدن به تو دست می دهد.
این کسالتِ بد، یک بار دیگر به سراغت آمده بود و آن، یکی از شبهای نمایشگاه فاتحان عشق بود!!
این بار بازهم به سراغت آمده بود تا ضعف انسانیت را به تو نشان دهد.
غذای کاروان را سریع می دهی تا بتوانی با دانشجویان علم الهدی باشی. غذا از گلویت پایین نمی رود. به خاطر کسالت است یا...!!
بین این همه دانشجوی شهید، دانشجویی هم نام رفیقت را می یابی. دیگر تویی و این رفیق جدیدت:
شهید عباس افشاری!!
یاد خاطرات رزمندگان می افتی که از شهادت دوستان نزدیکشان در آغوششان روایت می کنند. حس می کنی که چه حس غریبی است اگر رفیقت توی آغوشت شهادتین بگوید و پرواز کند... دیگر مجال حرف زدن نیست! باید پرواز داد..!
درست وسط نجواهای تو و رفیق جدیدت است که از بلندگو نام کاروانت را می شنوی.. باید آماده ی رفتن شوید!
با این حال اینجا خیلی قشنگ تمام شد. خداحافظ هویزه. خداحافظ شهید علم الهدی!
***************************************************
در مسیر برگشت به اهوازی. غرق در دیدنی های امروز که دیدی و ندیدی!
با همسفرت (محمد) کمی شوخی می کنی تا حالت کمی جا بیاید. حداقل مریضی ات را فراموش می کنی!
به پادگان که می رسی تازه اول بدوبدوست! اسکانِ کاروان، شام، پتو، دارو، آب و ....
نمی خواهی از خودت ضعف نشان بدهی! سعی می کنی کارها را تا جای قابل قبولی به انجام برسانی. لیست اقلام درخواستی کاروان در دست توست. محمد را می فرستی تا به شهر برود و خرید کند. به آسایشگاه می روی، مثل جنازه همان دم در خواب می روی!
مدتی بعد بلند می شوی. الو..محمد کجایی؟ ..درحال خرید.
کاروان، مراسم دعای کمیل می طلبد. با مسئولین صحبت می کنی. می گویند بفرما این بلندگو.. بسم ا..!!
از این ها آبی گرم نمی شود..! خداروشکر کاروان خودش به فکر خودش بود.
من ماندم و این دل سرگشته..!
خوب شد محمد زودتر از شام آمد!! نایی برای بلند شدن نداری. درازکش کمی شام می خوری.
آخر خدا این چه وضعی است؟! این همه ضعف چرا؟! بس است، فهمیدم.
دکتر کاروان در کنار ما شام می خورد. حال و احوال می کند. تشکر می کنی. اما امان از دست این دوستان... داستان کسالت مرا که جز محمد کسی نمی دانست، شد نقل مجلس شبانه ی کل کاروان!!
برای تنبیه دوستان و البته از خجالت همانجا می خوابی و زحمت مرتب کردن وسائل و زباله هم می افتد روی دوش همان دوستان..!
بعدِ نماز صبح فقط یک یاعلی می خواهی!
دیگر بس است. خجالت دارد. بلند شو وضعف نشان نده. یاعلی..!
این ور آن ور می روی. تا.. تا یک خبر خوب:
برنامه ی طلائیه قطعی شد! چرا خوشحالی؟!
گفتم کجا؟ گفتا به خون - گفتم چه وقت؟ گفتا کنون - گفتم سبب؟ گفتا جنون - گفتم مرو، خندید و رفت..!
***************************************************
اینجا، طلائیه!!
اینجا، هنوز پرواز پرستوها را می شود دید..!
گاهی سایه ی معرفتی از خیالم می گذرد؛ خنکای سایه، مرهمی بر هرم زندگی می شود و مرا از دریای روزمرگی به در می آورد.
اینجا، طلائیه..! اینجا، دو قدم مانده به خدا..!
فریادهایی چند از سر درد می شنوی. هر کس برای خود دردی دارد و همه درمانشان را اینجا یافته اند.
برای خود می روی! اما این گامهای تو نیست، کسی تو را می برد. گمشده ات منتظرت توست. او را ببین..!
اینجا بزرگترین نمایشگاه عشق است، همه ی مردگانِ روزگار، به دنیای زندگان آمدند تا زمان آنها را نبرد!!
اینجا پراست از عشق حقیقی، کاش بفهمی..!
چند قدمی با کاروان همراه می شوی اما به تو نمی چسبد. باز هم به سراغ تنهایی می روی، با او چند گام برمی داری تا جای خلوتی بیابی. نمی یابی. همه جا شلوغ است. شلوغ از من.. شلوغ از تو..! دیگر تنهایی هم تو را راضی نمی کند.
حال با پادشاهان طلائیه اینجا را دور می زنی! عجب صفایی دارد اطاعت امرِ پادشاهانی ناشناس. نه که نامشان را ندانی.. چون نام برای آنها کم است... در حصار نام محدود نمی شوند..!
بالای قسمتی از خاکریز شکافی هست. انگار از اینجا خدا را صدا می زدند!
چه می گویی! این خاکریزهای رفقای خدا نیست!! اما اینک تو..! می توانی از همینجا خدا را صدا بزنی..؟!
سر درگریبان، منتظر گمنام شدن... چه بر تو می گذرد؟! اینجا کجای زمین است اگر قطعه ای از بهشت نیست؟!
این خاکهایِ خوب، با تو حرف می زنند... گوش می کنی؟!
دیگر وقت جداشدن است..! جدا از زمین و زمان..!
دعوت نامه ی تو را شهیدی گمنام امضا کرده..! خدانگهدار!
با صدای اذان متوجه وقت نماز می شوی! تا برگردی و بلند شوی و به آنها برسی فقط به نمازعصر جماعت می رسی!
اینجا مُهر، خودش را به تو می رساند. سنگی از این دیار برای خود برمی داری با آن نماز می خوانی و همان را سوغات می آوری..! عجب سوغاتی.. بدون این تکه سنگِ کوچک، نمازِ امروزت دیگر به تو نمی چسبد!!
نمازهای عصر و دوتا دو رکعتی دیگر برای دلت و به نیتهایی می خوانی و کم کم آماده رفتن می شوی!
طلائیه، طلا بودنش را به تو نشان داد. حالا فهمیدی چرا خوشحالی؟!!
تازه راه افتادی که بروی سراغ اتوبوس که دوستانت و مسئولین کاروان استان را می بینی که دربه در دنبال تو و چند مجنون دیگر می گردند!
عاقبت با سلام و صلوات اتوبوس راه می افتد . از اینجا به مقری دیگر برای شهدای گمنام....
***************************************************
اینجا شلمچه!
به نام «دعای عرفه در شلمچه» کاروان آوردیم اما چه شد؟ کمی دیر رسیدیم. هر کس اهلش بود دعای عرفه را خود خواند.
تو اهلش نبودی؟! چرا؟ چون حرف خدا را بد متوجه شدی.. خواستی به خدا هم کلک بزنی!! خدا هم گوشت را پیچاند!
به تو فهماند که از خدا نمی شود جلو زد!! خدایا.. خیلی مخلصیم!
نماز مغرب و عشا با دیدن دو دوست همشهری در بین خیل همه ی آشناهای غریب خیلی باصفاتر شد.
***************************************************
و درنهایت از این خاکهای خوبِ مقدس خداحافظی می کنی... خدانگهدار به تو گفتند که برگشتی..؟!
همین!
سفر تمام شد.
.
در این دنیای پرهیاهو که خیالات عرفانی ما از تپه های فکه تا کویر مکه گذر نمی کند و نه شهدِ خونِ شلمچه به دادِ ما می رسد و نه داغ پیروزیِ کربلا.. آنگاه تویی و تمام مشهدهای دنیا!